پارت شانزدهم. رد پا

رفتم تا از مارتل بپرسم اخه اون خیلی وقته اینجاعه کتاب رو نشونش دادم
اما: تو راجب این کتاب چیزی میدونی؟
مارتل: اره؛ این کتاب خیلی اشناست! چند سال پیش ی پسر تقریبا قد بلند و موهای قهوه ای اومد و این کتاب رو به من پرتاب کرد اون بعضی موقعه ها میومد و با من حرف میزد باهم دوست بودیم و اون خیلی تنها بود
اون از وقتی سال اول بود میگفت میخواد ی گروه تشکیل بده که رئیس اون خودش باشه
و از تمام کسایی که مانعش شدن و اذیتش کردن انتقام بگیره!
اما: اون کارو هم کرد!
مارتل: واقعا؟!
اما: نمیدونستی که ولدمورت همون تامریدله؟
مارتل: اگه میدونستم همچین ادمیه هیچوقت باهاش دوست نمیشدم!
اما: اون همچین ادمی نبود خودشون به هیولا تبدیلش کردن.
اما: خب بقیه کتاب چی؟
مارتل: اها خب بعد از مدتی چند نفر که چهرشون رو پوشونده بودن اومدن و تکه ای از کتاب رو جداکردن و داخی این چاه انداختن اونا دربارش هیچی نمیدونستن!
اما: خب نباید هم بدونن این ی رازه
سریع جلو وایساد و کمی به زبان مار ها صحبت کرد و در تالار باز شد
اما راجب وجود تالار خبر داشت
اما: وقتی وارد شدم توقع ی اژدها یا مار غول پیکر داشتم ولی انگار کسی قبل از من اومده بود و اونا رو کشته بود گوشه اتاق صندوقچه ای کوچک و عجیب دیدم که

روی ان نوشته بود....
دیدگاه ها (۰)

پارت هفدهم. رد پا

بچها الان اومدیم

پارت پانزدهم. رد پا

پارت چهاردهم. رد پا

میگم بچه ها، اون تیکه ی قسمت هفت که جکس داشت به اون گوی آبیه...

سایه های سبز

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط